هیجان درونم را هیچ گونه نمیتوانستم پنهان کنم. آن قدر خوش حال بودم که از چند ساعت قبل فقط چشم به جلو دوخته بودم و جاده را نگاه میکردم. تا چند لحظه ی دیگر، من میتوانستم گنبد طلایی رنگ آقا امام رضا(ع) را ببینم که در تاریکی شب به مانند تکه جواهری در خراسان می درخشید.
بالأخره رسیدیم. ساعت حدود نُه شب بود که توانستم دست به سینه در ماشین سلام دهم از تمام وجودم. زمزمه های چاووشی خواندن بابا در ذهنم نقش بست. با زحمت از ترافیک نجات پیدا کردیم و به مسافرخانه رسیدیم. بابا گفت وسایل را سریع جابه جا کنیم و غسل زیارت انجام دهیم تا به حرم برویم.
ما پنج روز مشهد بودیم و در طی این مدت هر روز برای نماز به حرم می رفتیم و هنگام بازگشت از بازارهای اطراف حرم کمی خرید می کردیم. روز آخر من و مامان برای خرید سوغات به بازار رفتیم. مامان میگفت قدیم،سوغات خیلی بیشتر ارزش داشته و مردم از سوغاتی که از مشهد برایشان می آوردند مثل یک امانت نگهداری می کردند و براشون مقدس بوده.
ما چیز زیادی نخریدیم. فقط چند تا مهر و تسبیح و جانماز و عطرهای بی مثال مشهد. مامان میگفت بهترین سوغات مشهد همین مهر و جانماز هست.
برای آخرین بار به حرم رفتم. اصلا دلم نمی خواست خداحافظی کنم و برگردم. ولی چاره ای نبود. هر آمدنی رفتنی دارد. حتی آمدن به این دنیا. با کلی گریه سلام آخر را دادم و به امام رضا(ع) گفتم:« آقاجون ان شاءالله سال دیگه برمیگردم»
*وَالسَلامُ عَلَیک یا غَریبَ الغُرَبا یا عَلی بِنِ موسَی الرِضا*
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علی علی ابن موسی الرضا المرتضی الامام
التقی النقی و حجتک علی من فوق الارض و من تحت
الثری الصدیق الشهید صلو ة کثیرة تامة زاکیة متواصلة
متواترة مترادفة کافضل ما صلیت علی
احدمن اولیائک...
برچسبها: مشهد،زیارت