با این که دلم برای مشهد تنگ میشد، ولی دوست داشتم زودتر برگردم مهریز.
در رؤیایم شناور بودم و پرنده ی خیالم به سویی پرواز کرده بود که ناگهان با صدای بابا
رؤیاهایم خط خطی شد و به هم ریخت که حتی حرف بابا را هم به درستی نفهمیدم و پرسیدم:« بابا! شما چیزی گفتین؟»
- گلم، مگه قرار نشد موقع برگشتن از آداب استقبال بپرسی؟
- اِ راست میگین. به کلی فراموش کرده بودم. خب مامان بگو. من آماده ام برای شنیدن. بذار علیرضا رو بیدار کنم. خیلی دوست داره بشنوه.
- بچه رو ول کن. بعدا خودت براش تعریف کن. جونم برات بگه سفر مشهد اون موقعه ها پنج شش روزه نبود که. گاهی وقتا یکی دو ماه طول می کشید. اقوام و فامیل زائرین وقتی به روز بازگشت زوّار نزدیک میشدند، همه به خونه ی زائران میرفتن و با هم خونه رو مرتب میکردن و یه آب و جارویی میزدن تا وقتی زوّار برمیگردن منزلشون تمیز باشه. عین دلشون که با زیارت پاک میشده.
روزی که زائران به شهر می رسیدند، اقوام و همسایه ها به استقبالشون می رفتن و زیارت قبول می گفتن و روبوسی میکردن. اسپند آتیش میکردن و دور سرشون می چرخوندن. از سر کوچه تا دم در خونه هم همراهیشون می کردن. گاهی اوقات چاووشی خوانی هم بود. ولی با یه شعر متفاوت.
اگر هم چاووشی خوان نبود مردم با صلوات همراهیشون میکردن. بعد هم برای سلامتیشون جلوی پاشون گوسفند قربانی می کردن و گوشت رو توی در و همسایه پخش میکردن.
آه....معصومه جون من خسته ام. بقیه اش باشه برای بعد.
- باشه مامانی. ممنون.
با خودم فکر میکردم کاش میشد الآن که ما به مهریز برمی گشتیم، همه فامیل می آمدند استقبال ما برایمان گوسفند قربانی می کردند. چه دوران شیرینی بود... خوش به حال مامان و بابا که در آن سال ها بوده اند...
برچسبها: استقبال،مشهد،زیارت،چاووشی